هفته‌ي گذشته و در دومين جمعه‌ي ماه مبارک رمضان، حضرت آيت‌الله خامنه‌اي، ميزبان خانواده‌هاي همسايه‌ي بيت رهبري بودند. اين مراسم ساعتي پيش از اذان مغرب آغاز شد و با اقامه نماز جماعت و صرف افطار به پايان رسيد. آنچه در پي مي‌آيد، گزارشي است از اين ديدار.

به گزارش مشرق در پايگاه اطلاع‌رساني حضرت آيت‌الله خامنه‌اي آمده است: «امروز فقط همسايه‌ها... فقط اونايي که کارت دعوت دارند...» يکي از بچه‌هاي حفاظت اين را گفت و دستش را گرفت جلوي من که يعني برگرد. تا قبول کند که من هم قرار است امروز با همسايه‌ها مهمان رهبر باشم، نيم ساعتي طول کشيد.
بوي سبزي تازه حسينه را پر کرده بود و اين، دل‌ضعفه‌ قبل از افطار مرا بيشتر مي‌کرد. به خصوص که ديدم سفره‌هاي افطار چيده شده است.
چهره‌هايي که مهمان بودند نه مثل مسئولان نظام رسمي به نظر مي‌رسيدند و نه مثل دانشجويان پرشور و نشاط. آرام، دور هم نشسته و در گعده‌هاي چند نفره مشغول صحبت بودند. انتهاي سالن هم يک دسته چهارنفره از بچه‌هاي ده – يازده‌ساله مثل بچه‌هاي شلوغ آخر کلاس، روي صندلي‌هاي پلاستيکي ته حسينيه، شيطنت مي‌کردند. بقيه صندلي‌ها را هم پيرمردها و پيرزن‌هاي محل به خود اختصاص داده بودند.
يکي از محافظ‌ها با کودکي که کنار پدربزرگش نشسته بود شوخي مي‌کرد و مي‌خنديد! چشمم از تعجب گرد شده بود؛ حفاظت و شوخي؟ حفاظت مهربان شده بود (البته هميشه مهربان است!) اين را خلوتي حسينه مي‌گفت؛ و پسربچه‌اي که عرض حسينيه را با سرعت مي‌دويد تا نزديکي صندلي روي سکوي و برمي‌گشت و اين کار را به عنوان سرگرمي ادامه مي‌داد!
از قسمت خانم‌ها فاصله داشتم اما از همهمه‌ها و رفت و آمدهايشان معلوم بود که آن طرف هم بازار گپ و گفت همسايه‌ها گرم است. ترکيب تيپ و مدل ميهمانان امروز، مثل ديدارهاي عمومي نبود و صداي کودکان از قسمت زنانه قطع نمي‌شد. يک پيرزن هم با چادرنمازش آمده بود؛ يکدست سفيد، روي صندلي نشسته بود و ذکر مي‌گفت.
کنار دستم پيرمردي از اهالي محل نشسته بود. از مشکلات همسايگي با بيت رهبري پرسيدم. از شلوغي شب‌هاي فاطميه و محرم گفت و از مشکلات پارک کردن ماشين در نزديک خانه‌شان، چون براي پارک کردن بايد آرم داشته باشد و البته ‌گفت که سکوت و امنيت اين منطقه به همه چيز مي‌ارزد.
وسط درد و دلِ پيرمرد، صداي صلوات آمد و ميزبان جمع همسايگي، وارد حسينيه شد و به سمت همسايه‌ها رفت و لبخندي زد. چند کلامي با آن‌ها که جلوتر بودند، صحبت کرد و بعد رفت روي صندلي نشست و قاري، قرآن را شروع کرد.
شيطنت گروه چهارنفره پسر بچه‌ها که با ورود آقا کم شده بود دوباره گل کرد. گاهي براي آقا دست تکان مي‌دادند و ايشان هم وسط قرآن، با لبخند، جواب‌‌شان را مي‌داد.
نيم ساعت مانده به اذان، همسايه ميزبان، به ميهمانان خوشامد گفت: «عرض خوش آمد به همسايگان محترم که توفيق پيدا کرديم افطار را در معيت شما باشيم... همسايگي بيش از اينها اقتضا دارد؛ اما همه شما مي‌دانيد که مجال اين کار براي ما کم است...» و بعد هم يک توصيه که: «شما دراين مجموعه همسايگي سعي کنيد وسيله خير باشيد براي همسايگان» و بعد به شوخي گفت: «حالا منهاي ما...»
چيزي به اذان مغرب دومين جمعه رمضان 1431 نمانده بود که رهبر رفت به سمت صف نماز و در سجاده به انتظار اذان ماند. بقيه هم، توي صف‌ها جاگير شدند. يکي از مسئولين اجرايي مراسم، رفت سراغ موسپيدهاي محل و دعوت‌شان کرد که به صف‌ اول نماز.
چهار پنج تا از بچه‌هايي که انتهاي حسينيه مشغول بازي بودند، آمدند کنار من در صف ايستادند. اسم يکي‌شان پدرام بود و مي‌گفت بعدازظهرها با دوستانش، انتهاي کوچه کشوردوست فوتبال بازي مي‌کنند. ديده بودم‌شان که گاهي درِ ورودي بيت، دروازه بازي‌شان مي‌شود؛ و گاهي توپ‌شان سوت مي‌شود توي محوطه!
صداي تکبيرة‌الاحرام رهبر را که شنيدم، پسر بچه‌ ديگري را ديدم که روي فن‌کوئل ايستاده تا رهبر را ببيند. تا متوجه نگاه من شد، از آنجا پريد پايين و دستي به موهاي سيخ سيخي‌اش کشيد و رفت کنار دوستانش در صف نماز.
بعد از نماز عده‌اي زودتر سر سفره رفتند تا موقع افطار نزديک رهبر باشند و عده‌اي ديگر هم رفتند سراغ ايشان که هنوز در سجاده نشسته بود. زرنگ‌تر از همه، دختر کوچولو‌يي بود که رفت و چفيه آقا را گرفت براي خودش.
دوباره موقعيت فراهم شد که با يکي دوتا از همسايه‌ها گپ بزنم. و اين به قيمت از دست دادن جاي خوب سفره تمام شد! و سر سفره، مجبور بودم که چند لقمه يک‌بار، بچرخم تا رهبر را ببينم که در اطرافش چه مي‌گذرد.
چاي، خرما، نان و پنير و سبزي و يک ظرف زرشک پلو با مرغ، محتويات سفره ميزبان را تشکيل مي‌داد که براي همسايه‌هاي بيست و يک ساله‌اش تهيه ديده بود. خودش هم اول، اهل سفره را دعوت و بعد با خرمايي، روزه را باز کرد.
آقا بر خلاف ديدارهاي رسمي، بعد از افطار حسينيه را ترک نکرد و بيشتر پاي سفره ‌ماند. چندنفر از مردها، بچه‌هايشان را ‌بردند پيش آقا و ايشان هم دستي مي‌کشيد بر سر اين نوزادان محل! مردي که مي‌خواست دختر کوچکش را ببرد جلو؛ رو کرد به قسمت خانم‌ها و اسم دخترش را صدا زد؛ همين صدا کردن کافي بود تا نگاه‌ها برگردد به آن طرف و همه هجوم ببرند سمت رهبر. همسايه‌ها دور رهبر حلقه زده بودند و من ديگر او را نمي‌ديدم؛ تا وقتي که دستش را براي خداحافظي بالا ‌آورد و دست تکان داد و آرام از حسينيه خارج شد.
بعد از رفتن رهبر، جمع‌هاي خانوادگي و دوستانه چندنفري در حسينيه تشکيل شده بود و همسايه‌ها هم که انگار تازه بعد از مدت‌ها مجال ديد و بازديد پيدا کرده بودند. سروصدا و بازي پسربچه‌ها هنوز ادامه داشت که من هم همراه بعضي ديگر از حسينيه خارج شدم.
هرکس به سمت خانه‌اش در کوچه‌هاي اطراف مي‌ر‌فت به جز من که بايد خودم را مي‌رساندم آن طرفِ تهران!

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس